سایه
آدمی را دیدم
که
با سایه ی خود درد دل میکرد
چه رنجی می کشد وقتی
هوا تاریک
است...
این پنجره
پشت این پنجره جز هیچ بزرگ،هیچی
نیست.
قصه اینجاست که باید بود،باید خواند
پشت این پنجره ها باز هم باید
ماند،
ونباید که گریست
باید زیست
قبرها
ظاهرا گاهى اوقات،قبرها از خانه ها
خوش نشین ترند،
سوت می زنند
آری آزاد
جسور
شاد
آن سان که
کودکی یتیم در اولین روز مرگ پدرش
گل باران بوسه و سلام
و
دل داری می
شود
در اولین دیدار !
رفاقت
حکایت رفاقــ ـــت من
با تــــو
حکایــ ـــت قهــ ـــوهـ ایست
ک امروز ب یـــآد تـ ـــو
تلخ تلخ
نوشیدمــــ !
کهـ بـ ـا هر جــ ــرعه
بسیــ ـار اندیشیدم ک این طـ ـعمـــ را
دوسـ ـت دارم یا نـــ
و آنقـ ـــدر گیــ ــــــــر کردم بین دوست داشـــتن و
نداشتنـــ
ک انتظار تمام شدنــــش را نداشــ ــتم
و تمام ک شــ ــد
فهمیدم
بـــــــــــــاز هم قهوه میخواهم !
حتی تلـ ـخ
تلـ ــخ !
پنهان کن مرا
مرا در نهانی
ترین گوشه ی آغوشت پنهان کن
آن جا که هوا از رویای بهار شفاف
تر است و
باران سرود آفتاب را تکرار می
کند...
راز چشمهایت ستاره ی بختم بود که
درخشید
و مهتاب را در نگاهم زمزمه
کرد
لبهایت خنده را که سال ها در گلو
گم شده بود را
در چهار سوی زمان دوباره فریاد
کشید
و آمدنت کویر دستانم را شکوفه
باران کرد
در آغوشی که نامش دوست داشتن است
...